ساعتها بود که برف میبارید و یک لحظه هم قطع نمیشد. همهجا سفیدپوش شده بود. ارتفاع برف از لبهی بیرونی پنجرهها آنقدر بالا زده بود که، حتی گاهی که ابرها کنار میرفتند و هوا کمی صاف میشد، از داخل ساختمانها کوههای دوردست اطراف آن بیمارستان را نمیشد دید. آلبرت الینگهام روی یک صندلی بزرگ با پوشش ابریشمی آلبالوییرنگ نشسته بود و به یک ساعت با قاب مرمر سبزرنگ که روی میز کناریاش بود و آرامآرام به تیکتاک خود ادامه میداد، نگاه میکرد. بهجز صدای ساعت و سوختن هیزم در شومینه هیچ صدایی شنیده نمیشد. برف همچنان میبارید. انگار تودههای برف قصد داشتند دنیا را در درون خود بقچهبندی کنند. لئونارد هُلمز نِیر روی یک کاناپه، درست روبهروی آلبرت و در آنسوی یک قالیچهی چرمی، لم داده بود و یک رمان فرانسوی میخواند.