با صدای خانمجانم که چندبار پشت سر هم اسمم را صدا میکرد با بیمیلی سرم را از بین کتاب حسابم برداشتم. سر مسئلهای گیر کرده بودم و هر چه به ذهنم فشار میآوردم، فایدهای نداشت و نمیتوانستم حلش کنم. از پنجره به حیاط سرک کشیدم و گفتم: «صدام کردی خانمجون؟»
خانمجانم چادرش را دور کمرش بسته بود و داشت کنار حوض توی تشت بزرگ پلاستیکی قرمز، رخت میشست. با این حرفم سرش را بلند کرد، با پشت دست عرق روی پیشانیش را گرفت و باعث شد ردی از کف سفید روی پیشانیش نقش ببندد.
- تازه میگه صدام میکنی... مگه کری ذلیل مرده... صدبار صدات کردم... بیا این بچه خودشو کشت. شلوارشو خیس کرده، انگار کثیف کاری هم کرده، بیا عوضش کن، دستم بنده.