این زندگی از آن چیزی که فکر میکنید سادهتر است. اتفاق عاشقانهای ندارد، مسافرت خارج از کشور ندارد، آن چیزی که باید، اتفاق میافتد و این زن و مرد با صبر و تسلیمی عجیب به طرفش میروند. همۀ قصه همین است. سادهتر از آن است که فکرش را میکردید و سختتر از آن است که به نظر میآید.
در یک خانۀ بزرگ در اصفهان به دنیا آمد. پدرش معلم بود. بیرون از مدرسه هم قرآن درس میداد. پدر همان قدر که به کتاب علاقه داشت، گل و گیاه را هم دوست داشت. یک باغچۀ هشتصد متری داشت؛ پر از گلهای مختلف. همه را خودش کاشته بود؛ رزهای رنگ و وارنگ. یاسمن و گلهای فصلی. فامیلها میآمدند و گل میبردند. نه یکی دو شاخه؛ دسته دسته. مریم و بقیۀ بچهها حسابی کیف میکردند. توی باغ برای خودشان تاب بسته بودند. یک دوچرخه هم بود که گاهی سرش دعواشان میشد. پدر آخر هر ماه تقریباً هرچه برایش مانده بود، می داد کتاب میخرید. مریم هم خیلی کتاب میخواند. عاشق کتابهای انقلابی بود. مثل زندهباد آزادی و کتابهایی که توی آنها از لبنان و فلسطین نوشته بود.