گاهی آدم با این که سالها منتظر چیزی بوده که میدانسته اتفاق میافتد و از روزی که بله را به مردی گفته که عاقبت شغل او را میدانسته، انتظار آن پایان را میکشیده است، باز هم وقتی آن پایان اتفاق میافتد، شوکه میشود. شاید چون در مورد چگونه رخ دادن آن فکر نمیکند و تنها تصوری مبهم از آن دارد. من هم شوکه شدم. نه از اینکه بالأخره شهید شد، نه. چون ارتشی جماعت، وقتی جنگ شود، همیشه باید منتظر کشته شدنشان بود. از این یکه خوردم که نمیدانستم این طور شهید میشود و من خیلی سخت باید بشناسمش. سختترین لحظهٔ زندگیم وقتی بود که برای شناسایی جسمش رفتم و تازه بعد از آن بود که روحش را شناختم.