صفیه میدانست مهدی برایش نمیماند. این را از همان روز اول که او را دید و حرف زدند، فهمید و در زندگی باور کرد؛ همان چهارسال. اما چرا باز وقتی خبرش را شنید جا خورد؟ خودش هم نمیداند. شاید چون مهدی آنقدر به او نزدیک شد که صفیه این فکر را از خودش دور کرد، فراموش کرد. مهدی از خودش هیچ نشانی هم نگذاشت؛ هیچ نشان مادی که صفیه به آن دل خوش کند، اما آن قدر زنده هست که وقتی صفیه برای همسر و دخترش از او میگوید، چیز غریبی نیست. میگوید و میبینی که نیست. این جا نیست. در آن روزهاست. آن وقت خیلی چیزها را میگوید و وقتی تمام میشود، خندهاش میگیرد که باز هم خودش را لو داده .