همه چیز، آّبشار، دریاچهها، درختان و راههای باریک مالرو را به یاد داشتم ولی آنها مرا فراموش کرده بودند... آدم نباید به مکانهای مقدس بازگردد.
ماریانه فردریکسون کتابی هیجانانگیز در مورد عشق نوشته است و در آن سه مسیر دلنشین زندگی آنا، هانا و یوهانا را از ورای صد سال تاریخ سوئد رونویسی کردهاست.
هنگامی که آنا به ملاقات مادر نود سالهاش در آسایشگاه سالمندان میرود، پیرزن دیگر قادر به تکلم نیست. آنا غمگین و در عین
حال خشمگین است. میخواهد سوالات بسیاری را مطرح کند، هنوز میل دارد چیزهای زیادی در مورد زندگی مادرش یوهانا و
مادربزرگش هانا بداند. زندگی صد سال پیش در روستا وقتی هانا با پسرش راگنار، همسر برومان آسیابان میشود، چگونه بودهاست؟ چرا او هرگز نتوانست بعدها به زندگی در شهر بزرگ گوتهبورگ عادت کند؟ احساس مادرش هنگامی که پدرش از دنیا رفت چه بود و چرا او هرگز بر علیه زندگی خانهداری ملالانگیزش عصیان نکرد؟ حال دیگر برای جواب دادن به تمام سوالات خیلی دیر است.
آنا -دختر و نوه- به تنهایی به سیر در زندگی مادر و مادربزرگش میپردازد و با کمک یادداشتهای آنان، مدخلی به زندگی پیشینیان و بیش از همه به زندگی خود پیدا میکند. در انگیزهاش مبنی بر طرح پرسشهایی از زنانی که در زندگی او نقش بستهاند، این آرزو نهفته است که رابطه مادر و دختر و به خصوص ارتباط خودش را با مردان کشف کند. از سفر در زندگی این سه زن چه میخواستم؟ آیا میخواستم راه خانه را بیابم؟