[مردی دارد با کسی حرف میزند که فاصلهی زیادی از او دارد و انگار دارد حرص و جوش میخورد اما در نوری کم است و ما به خوبی او را نمیبینیم]
آری... چه گمان میکنی؟ زندگی وقتی پای بد قلقی میاندازد به پایمان، شانهها میشود وسیلهی بارگران بردن. سینه میشود آتش به آتش دان نهفتن.
زندگی اگر ابری نشود که هوای آسمان نگاه نمیشود اشک باریدن. خستگیها نمیشود عقدهی پریدن. لاشهها نمیشود تن به بیحرکتی سپردن.
[چند ضربه دف و نور بر صحنه میتابد. مردی در انبوهی از حلقههای بدون پوست دف، دنبال حلقهای میگردد که اندازهاش قد پوستی باشد که به دست دارد و زیر لب میخواند]
مرد: کم آوردهام دشت بو باور کن! دارم از دست میروم سینهام از انبوه تنهایی کبود چشمهایم مثل باران خوردهای خیس شده. انگار دنیا هیچی ندارد بیابمش یا به او مهر بگیرم یا مشغولش شوم فکر تو خاطرات تو، بوی تو اینقدر مرا در خود نپیچاند. چرا تمامش نمیکنی؟