یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری مردی بود به نام علی بابا. او هر روز به دشت و صحرا میرفت و هیزم جمع میکرد. بعد هیزم ها را به شهر میبرد و میفروخت و به این ترتیب خرج زندگی خود را در میآورد.
روزی ازروزها، وقتی علیبابا مشغول جمعکردن هیزم بود سرو صدایی شنید. خوب که نگاه کرد، تعدادی سوار را دید که به طرف کوه میتاختند.
علیبابا از ترس پشت تخته سنگی مخفی شد. سوارها آمدند وآمدند تا به دامنهی کوه رسیدند.