«آن موقعها، شماها یادتان نمیآید، مد بود که هر کس مذهبی است لباسش نامرتب و چروک باشد؛ موهایش یکی به شرق یکی به غرب... یعنی که به ظواهر دنیا بیاعتنا هستند، اما حمید نه. خیلی خوش لباس بود؛ خیلی تمیز. پوتینهایش واکس زده؛ موها مرتب و شانه کرده؛ قدبلند. به چشمم خوشگل ترین پاسدار روی زمین بود. خودم موها و ریشهایش را کوتاه میکردم و همیشه هم خراب میشد، اما موهایش آنقدر چین و شکن داشت که هر چه من خرابکاری میکردم معلوم نمیشد. خودش هم چیزی نمیگفت. نگاهی توی آیینه میانداخت؛ دستش را میبرد لای موهایش و میگفت تو بهترین آرایشگر دنیایی.» آسیه گفت «پس بابا چاخان بود.» و خندید. وقتی میخندید گوشهٔ چشمهایش تیز میشد و کمیسربالا مثل حمید.