فصلها میآیند و میروند و این چمن و لالههایش را زمان در خود پنهان میکند. گلها با رنج پژمرده میشوند و تا بذری فراهم آورند، آنچه جاوید میماند نه گل، که «شکفتن» باشد؛ چونان درختان بلند که بر خاک میافتند تا روییدن و جوانه زدن باقی بماند.
پرسش این سرباز از فرزند چند روزهاش و نیمهتمام ماندن سخنش به بغضی که شکسته میشود، در این روزگار چه معنای دیگری دارد جز آنکه هر گل در دانهاش شکفتگی در بهاری را میبیند که خود در آرزوی آن است و خواهد آمد «میدانی چرا نام تو را مهدی گذاشتهام؟»
این پیچک ستمپیشهای که بهآرامی بر اندام درختان تنومند حلقه میزند و زرد و خشک میکند و خود همچنان به طراوت خویش میماند و بالاتر میرود، چیست؟