از وقتی یادم بود قابعکس همان یک گُلۀ دیوار چسبیده بود. با همان قاب سادۀ رنگورورفتۀ قدیمیاش. بابا وسط ایستاده بود. تنها عکسِ پنجنفرهشان با لباس خاکی. ده روز قبل از اسارت بابا. تنها وقتی که هر پنج نفرشان با هم بودند. هر پنج نفرشان محکم دستشان را دور شانۀ هم حلقه کرده و به هم گره خورده بودند. سالها قبل از این عکس قرار گذاشته بودند که تا آخر عمر این گره را باز نکنند. لابد بهخاطر همین قرارشان، همگی بچههایشان را به بچههای بابا گره زدند. بهقول خودشان بچههای حاجحسین. عمورضا مهدیه را برای هادی خواستگاری کرده بود و عمواحمد ریحانه را به امین غالب کرده بود. عمومرتضی هم... نمیدانم اگر باباحسام من را دست رفیق شفیقش نمیسپرد هم سرنوشتم همین میشد؟ مثلاً اگر من دختر باباحسام میماندم و بهجای اینکه با مهدیه و امین بزرگ شوم با مهدی بزرگ میشدم باز هم عمومرتضی من را برای صالح خواستگاری میکرد؟ آن روزی که بله گفتم، کدامشان تصور میکردند که گره دستانِ من و صالح هنوز بسته نشده باز که نه، پاره شود؟ خیلی زود، قبل از اینکه زیر یک سقف زندگی کنیم.