مایکل لمبورن با ظاهری آراسته و لباسی مرتب وارد کافهٔ بلک بر شد. مالک کافه، جایلز گازلین، و دیگر افراد محلی که در کافه بودند با دیدن مایکل یکه خوردند، باورشان نمیشد که او همان پسر شروری است که هجده سال پیش آنجا را ترک کرده بود؛ همه از دیدنش تعجب کردند. جایلز با خاطرات تلخی که از مایکل داشت نمیخواست قبول کند که خواهرزادهاش دوباره بازگشته، با ناباوری به او گفت:" اگر تو همان مایکل لمبورن هستی باید هنوز نشان داغی بر شانهٔ چپ تو باشد، همان نشانی که به خاطر دزدی از منزل اشرافزادهای بر روی شانهات گذاشتند." مایکل که با گذشت این سالها به عنوان افسری شجاع در جنگهای زیادی شرکت کرده و به جاهای دور و نزدیک سفرکرده بود حالا برای خودش کسی شده بود؛ پسر شروری که روزگاری تنها کارش قمار و دزدی و دردسر برای بقیه بود اکنون پس از هجده سال با سر و وضعی مرتب و کیسهای پر از سکههای طلا چشمان همه را به خود خیره کرده، مایکل پس از پُرس و جو دربارهٔ چند تن از همسنوسالهایش پی برد که همدستانش یا کشته شدهاند یا فراریاند و یا در زندان؛ او خیلی کنجکاو بود که در مورد فردی به نام تونی فاستر اطلاعات کسب کند.