اگر نتوانی بزرگاندیش باشی و افکاری عالی در ذهن بپرورانی، فرصتهایت را محدود میکنی.
وقتی آرتورگینس اولین آبجوسازیاش را راه انداخت، معلوم بود نقشههایی بسیار بزرگتر از صرفاً تولید چندتا بشکه آبجوی استاوت در سر دارد، چون اجارهنامهای نُههزار ساله برای ساختمانی مشابه کارخانهای که داشت، امضا کرد. وقتی ایدهی هری پاتر به ذهن جی. کِ. رولینگ راه یافت، او هفت کتاب در مورد زندگی در هاگوارتز را در ذهنش بهتصویر کشید درصورتیکه هنوز حتی فصل اولِ اولین کتابش را هم ننوشته بود.
هر دوی این آدمها فوقالعاده موفق شدند و میزان موفقیتشان بسیار بالا بود چون از بزرگاندیشی نترسیده بودند؛ یعنی حتی قبل از اینکه کارشان را برای دستیابی به موفقیت شروع کنند، رؤیای آن را در سر میپروراندند. بهسختی میشود باور کرد که اگر آنها در وهلهی اول آنقدر بزرگ فکر نکرده و چشماندازی چنان وسیع را در ذهنشان بهتصویر نکشیده بودند، میتوانستند به چنین موفقیت بزرگی دست پیدا کنند.
بااینحال، در سر پروراندن ایدههای بزرگ یا دستاوردهای بزرگ و چشمگیر برای بیشتر مردم دلهرهآور است و افکاری منفی مثل احساس ترس و آشفتگی و ناامیدی را تداعی میکند. و این افکار منفی معمولاً مردم را از بزرگاندیشی بازمیدارد.
وقتی نتوانیم افکاری بزرگ در سر بپرورانیم و اجازه بدهیم این تداعیهای منفی بر ذهنمان مسلط شوند، کوچکاندیش میشویم و سیر نزولی طی میکنیم. عملاً باعث محدودیت دستاوردهای بالقوهمان میشویم و خودمان را محکوم میکنیم که زندگی متوسطی داشته باشیم.