داستان می نوشت. هنوز هم می نویسد. چاپ هم کرده. کتاب چاپ شده اش را دیده ام. بچه هاش را که روانه کرد خارج، همه ی سرگرمی اش شد ساختن همین باغ. می گفت ساختن باغ هم مثل نوشتن داستان دقت و معماری می خواهد. وقتی با کلمات این همه در و دیوار و درخت و گل و گیاه درست می کنیم چرا در عالم واقع نتوانیم؟! می گفت در نوشته هایش زیباترین باغ ها را توصیف کرده، اما دریغ از یک درخت که به دست خودش کاشه باشد. می گفت حالا وقتش است. جایی درست کنم که بشود رشک بهشت. انگار می دانست باور نمی کنم، جنم همچه کاری را در او نمی دیدم. از سر تکان دادن و لبخندم به گمانم فهمید. با انگشت اشاره زد به تخت سینه ام؛ «کاری می کنم که یه روز باور کنی.»