در جهانی تاریک و سرد، در دنیایی به دور از آزادی و امید، در فضایی آکنده از نبودن، نداشتن، در رنجی که چون هوا جداییناپذیرترین وجه زندگی است، فرار به دنیایی بهشتگون، سرآغاز مهاجرت گروهی از مردم است که تلاش میکنند از راه زمینی از مرز انگلیس عبور کنند. این عبور دستمایهی نمایشنامهای است که در فضایی تاریک و دلزده، ما را همراه خود میسازد و در تمام طول داستان، ذهنمان را درگیر این سؤال میکند که در نهایت چه خواهد شد؟ رسیدن یا نرسیدن. هرچند که گویی در رسیدن هم آنچنان لذتی نصیبمان نخواهد شد.
کانتینری پشت یک کامیون نقطهی تلاقی پنج مرد و زن است که یادآور همان رنج و گرسنگی و حبسی است که در حال فرار از آن هستند. واسطه و رانندهای که آزادی، غذا، آب، مرگ و حیات شخصیتها در دست آنهاست، یادآور همان سیاستمدارانی هستند که کشور مهاجران را به مکانی ناامن و فاقد هر گونه لذت و امید تبدیل کردهاند. گویی رنج برای این مردمان همیشگی است. مردمی که در عین شباهت، متفاوت و در عین تفاوت شبیه به هم هستند.