ستایش پرده را آرام کنار زد و درحالیکه سیبش را گاز میزد، به مادرش گفت:
- حالا چی شده بابا آوردهش خونه بعد این همه سال؟
نرگسخانم چادرش را به دندان گرفت و سینی چای را برداشت:
- بالاخره فامیلشه!
- موندگاره؟
نرگسخانم نگاه نگرانی به دخترش انداخت و گفت:
- فکر نکنم. اینجا؟ دو تا دختر تو خونه داریم!
ولی انگار از حرف خودش زیاد هم مطمئن نبود. ستایش پرده را انداخت و گفت:
- مرتضی بفهمه کلی شاکی میشه. اخلاقشو که میدونین!