داستان درمورد چیزی بیرون از خانه هاست که هیچکس نمیداند چیست.... فقط وقتی چشم انسان به آن بخورد به جنون مبتلا شده و میمیرد، مردم شهر تمام پنجره های خانه خود را با پتو و آویزهای سیاه رنگ میپوشانند و با میخ به دیوار میکوبند، درهای خانه را قفل کرده تا چشمشان به آن چیز نیفتد. مالوری زنی باردار است که در این اتفاقات خواهر خود را از دست میدهد و از پدر و مادرش بیخبر است. چشمانش را با چشم بند میبندد و سوار اتومبیلش میشود تا به جایی امن در کنار رودخانه که آگهی آن را در روزنامه مشاهده کرده بود برود. خود را با سختی به آن خانه میرساند اول کسی دررا به روی او باز نمیکند افرادی مثل مالوری که خانواده های خودرا از دست داده و مقداری خوراکی درانبار ذخیره کرده اند داخل خانه درسکوت ایستاده و هم کنجکاوند بدانندچه کسی پشت در است و هم میترسند آن را باز کنند اما وقتی مالوری به گریه می افتد و میگوید باردار است، تام که مردی خوش قلب است علی رغم مخالفت بقیه دررا باز میکند و به مالوری پناه میدهد ماجرا آغاز میشود پنج نفر داخل خانه ای متروکه.... بعد از مدتها اهالی خانه، گری فردی شیطان صفت را از سر دلسوزی به خانه راه میدهند که بارها با موذیگری تصمیم گرفت پرده ها را پایین بکشد.... ادامه ماجرا بسیار هیجان انگیز و دلهره آور است و داستانی پسارستاخیزی محسوب میشود... خصوصا وقتی مالوری بهمراه دو فرزندش سوار قایق میشوند تا برای همیشه از آن کلبه متروکه بگریزند آن چیز در رودخانه در تعقیبشان است و اگر مالوری و بچه ها چشم بلندشان را دربیاورند کارشان تمام است و به ماوای امن نخواهند رسید.