تماشاچیان ایستاده در سرسرای مملو از جمعیت خود را با روزنامه باد میزدند و همچنان که منتظر اعلام نتیجه بودند، سر جایشان وول میخوردند و گله میکردند. طراحان روی بومها نقش میزدند، آنقدر با مدادهایشان هاشور میزدند و با انگشتها پاک میکردند تا طرح دقیقی از صحنه را خلق کنند.
غژغژ. غژغژ. پنکهسقفی کجی هوا را میشکافت، چهار پرۀ آن بر اثر سالها گرمای سوزان جنوب خم شده بودند. تیکتاک تیکتاک. دومین عقربۀ ساعتمچی وکیل مدافع دور عددها میخزید. یک... دو... سه... چهار... کمتر از یک دقیقۀ بعد، درهای چوبی جیرجیرکنان باز شدند، هیئتمنصفه بهصف بیرون آمدند و در صندلیهای روی سکو لم دادند. دوازده مرد، بیستوچهار چشم عاری از احساس.
دلا لی تروخیو روی صندلی کوتاهش نشست، میلۀ آن پشتش را میآزرد. رطوبت آرامآرام پشت زانوانش مینشست و دستبند، مچهایش را بیحس کرده بود. مرگ خواهرش، یولا لی، برای هفتهها در صدر تیترهای خبری بود.
پرندۀ زیبای آوازهخوان پورتو پسار به قتل رسید!
این شهر کوچک مرزی برای دومینبار به دست خانوادۀ لی برآشفته شده بود.
میدانست که تامس پشت سرش در ردیف اول نشسته است و انگشتهایش بر اثر چنگ انداختن به نردهها در طول مباحثات پوستهپوسته شده است. او همان محصولات و احشام ناچیز باقیمانده در مزرعه را رها کرده و هر روز و هر لحظه آنجا بود. میتوانست نفوذ نگاه او را در موهای چسبناک خود حس کند. تنها چهار ساعت از ازدواجشان گذشته بود که آن اتفاق افتاد، آیندۀ تازه سرگرفتۀ آنها را یک کارد دستهعاجی به دونیم کرده بود.
تامس گفته بود درک میکند چرا او این کار را کرده است.
درِ ورودی دادگاه با نالهای باز شد. ناظر اعلام کرد: «برپا.»
دلا تقلا کرد بایستد، به کمک آرنجهایش خودش را از دستههای صندلی جدا کرد. وکیل تسخیریاش هیچ کمکی نکرده بود؛ تمام محاکمه همینطور پیش رفته بود. در مقابل، دادستان طوری رفتار میکرد گویی قتل هتکحرمت به شخص او بوده، تا این حد برای برنده شدن عزمش جزم بود.
اندام قاضی فوئگو تمام حجم ردای مشکیاش را پر کرده بود، که اگر اینطور نبود ردا موج برمیداشت. پیشانیاش را با دستمالی پاک کرد و در صندلی چرمی خود فرورفت...
-از متن کتاب-
وای خیلیی قشنگ بود:))
درسته خیلی هم غمگین بود ولی پایان قشنگش به همشون میرزید
عاشق اینجور کتاباییم که همزمان گذشته و حال رو به هم ربط میدن و راز یه داستان قدیمی رو بازگو میکنن✨🥹