کتاب فریدون و بازگشت اژی دهاک نوشته بشارت رضایی شکوه است. این کتاب روایتی اساطیری از شخصیتهای مشهور ایرانی است. کتاب فریدون و بازگشت اژی دهاک ما را به قلب اسطورههای اصیل ایرانی در زمان حال میبرد. درباره کتاب فریدون و بازگشت اژی دهاک کتاب فریدون و بازگشت اژی دهاک داستان فریدون ۱۴ ساله و آرمین ۲۰ ساله و پنج دوست دیگرشان است که برای یک کوهنوردی ساه تصمیم میگیرند به دماوند بروند. فریدون و آرمین صمیمی هستند. همه چیز آماده است و یک سفر کوتاه قرار است شروع شود. در همین زما مننا زن جادوگری که به ظاهر یک رستوران دارد اما دختران جوان را به جادوگران هوسران میفروشد خوابهای آشفته میبیند و با ملاقاتی عجیب غافلگیر میشود. جادوگرانی با سابقه و قوی به دیدارش میآیند و خبرهای متفاوتی میدهند. هفت جادوگر برجسته ایران برای آزاد کردن ضحاک که در کوه دماوند اسیر استراهی دماوند میشوند تا به کمک او سرزمین باستانی خود یعنی مازندران را تصرف کنند. دقیقا در همین زمان فریدون و شش دوست جوانش برای تفریح دسته جمعی به دامنههای کوه دماوند رفتهاند. سرنوشت جوری رقم خورده است که این دو گروه روبهروی هم قرار بگیرند. در ادامه اژی دهاک و جادوگران بیرحمش مازندران به آشوب میکشند و فریدون دوستانش تصمیم میگیرند او را شکست دهند. این کتاب روایتی جذاب در دل دنیای امروز است که ما را به دل اسطورهها میبرد. خواندن کتاب فریدون و بازگشت اژی دهاک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات اساطیری پیشنهاد میکنیم بخشی از کتاب فریدون و بازگشت اژی دهاک - فریدون بر روی نیمکت حیاط خانه اشان زیر سایه درخت پر شکوفه زیبایی نشسته بود. فریدون علاقه زیادی به حیاط خانه شان داشت. برخلاف خانه های آپارتمانی اطرافشان، آپارتمان آنها دارای حیاط سرسبز و زیبایی بود. چندین درخت کاج تزیینی در مسیر پارکینگ کاشته بودند و در بخش ورودی نفری درب حیاط، باغچه بزرگی پر از درختانی زیبا که در روز دوازدهم عید، پر از شکوفه بودند، وجود داشت. نزدیک ظهر بود اما آرمین و خانواده اش هنوز نرسیده بودند. مادر فریدون، خانواده آرمین را به صرف ناهار دعوت کرده بود. - صدای خودرویی از کوچه شنیده شد که به نظر میرسید در حال پارک کردن در نزدیکی خانه بود. فریدون به طرف درب حیاط حرکت کرد تا زودتر به استقبال آرمین برود. نزدیک درب حیاط برگشت و به پنجره آپارتمانشان نگاهی انداخت. برای یک لحظه چهره خواهرش، فلورا را دید که از کنار پنجره به درب حیاط نگاه میکرد و وقتی متوجه نگاه برادرش شد، از پنجره فاصله گرفت. فریدون اخمی کرد و درب حیاط را باز کرد. آرمین به همراه پدر و مادرش به طرف او میآمدند. وقتی نزدیک شدند، آرمین با خوشحالی سلام کرد و نوروز را تبریک گفت و او را در آغوش کشید. فریدون مثل همیشه با چهرهای خجالتی با آرمین و خانوادهاش احوالپرسی کرد و با آرام ترین صدایی که حتی خودش به دشواری می شنید با آنها احوالپرسی کرد. سارا خانم، مادر آرمین برخلاف پسرش، قد بلند و لاغر بود و چهره ظریف و جوانی داشت اما حسن آقا، نسخه پیر شده پسرش بود. چهرهٔ تپل و موهای مشکی و هیکلی تنومند ولی با ظاهری پا به سن گذاشته و موهای سفید که در شقیقههای او خودنمایی میکرد. سارا خانم با لبخند گفت: - «فریدون جان، ماشالله از پارسال تا حالا خیلی عوض شدی. آرمین که کشت ما رو اینقدر گفت عجله کنید، عجله کنید. امیدوارم، دیر نرسیده باشیم.» -«متشکرم، نه اختیار دارید. خوش آمدید. بفرمایید.» - آرمین بعد از پدر و مادرش در کنار فریدون به طرف آسانسور حرکت کرد. آرمین دلواپس بود و با نگرانی پرسید: -«از فربد چه خبر؟ مرخصی بهش دادن که برای عید خونه باشه؟ امروز هست؟ دلم براش تنگ شده.»