عشق رفتن به جبهه دیوانهام کرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار که میرفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچۀ تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم میکردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم میکردند؛ اما آنقدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبتنام را از رو بردم. بندۀ خدا با خندهای که شکل دیگری از گریه بود، چندتا فرم داد دستم. من هم چشمان اشکآلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغهام، تندتند فرمها را پر کردم. ماند دوتا فرم که باید دو نفر از افراد معتمد و خوشنام محله آن را پر میکردند. مثل خر ماندم توی گل. درحالیکه سعی میکردم حالت چهرهام مظلومانه باشد، به مسئول ثبتنام گفتم: «من دوتا خوشنام و معتمد از کجا پیدا کنم؟»
بندۀ خدا که از دستم عاصی شده بود، با تندی گفت: «از تو جیب من! من چه میدانم. فرمها را بده پر کنند و زود بیار. حالا هم تا از تصمیم خودم برنگشتم، برو ردّ کارت.» ماندن را جایز ندانستم و زدم بیرون.