این رمان درباره دختریست به نام متین که به دلیل سن کم و شرایط نامتعادل خانوادگی، درک درستی از “رمانس” ندارد و همه دانسته های اندکش محدود می شود به رمان های عاشقانه ای که خوانده…
او به امید داشتن زندگی ای مثل رمان های محبوبش با مردی ازدواج می کند که هیچ شناختی از او ندارد…
پس از پشت سر گذاشتن دوره کوتاه و تلخ زندگی مشترک، با واقعیت های زندگی بیشتر آشنا شده و وارد اجتماع می شود. در این میان دو مرد سر راهش قرار می گیرند و این بار متین باید با چشم باز میان عقل و احساسش یکی را انتخاب کند؛ مرد میانسالی که در موقعیت های سخت همراهش بوده یا مرد جوانی که می خواهد زندگی تازه ای در کنار یکدیگر بسازند…
از متن کتاب:
– یه جوری… انگار… این پایینش شاده ولی… بالاش نه! دو نفر بافتنش؟!
وقتی مرد ناگهان سرخوشانه خندید به نظر متین آمد صورتش با خنده جوان تر می شود. مرد، چشم هایی نافذ داشت با همان جاذبه ی خاصی که همه مدیران و مردهای قدرتمند دارند. خنده اش هیچ از ترس متین کم نکرد.