ما صاحبان سایههای بسیاریم!
آن شبِ ماه سپتامبر، به خانه میرفتم
که او پس از چهل سال
از دریای گور تن رهانید
و مرا از تنهایی درآورد!
نخست، چیزی جز یک نام نبود
اما افکارش، زمان را درنوَردید و
همپایمان شد.
در اقیانوس چشمهایش
چشمانم را بر چشمانش نهادم
و دریای جنگ را دیدم.
واپسین کشتی در فرمانش،
زیر پاهایمان سربرآورد.