یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. ملّا و همسرش در حیاطِ خانه، کنار حوض آب نشسته بودند و فرزندانشان، هانیه و بهروز هم بازی میکردند. بچّهها بعد از مدّتی پیش پدر و مادر رفتند و گفتند: «ای بابا! ما که خسته شدیم از بس در این حیاط دور خودمان چرخیدیم.» ملّا گفت: «چشم حتماً.» ساعتی بعد، پیاده راهیِ یکی از روستاهای اطراف شدند تا سری به عمّهها و عموهایشان بزنند. آنها رفتند و رفتند. اوایلِ راه، بچّهها، خیلی خوشحال بودند، امّا راه طولانی و خسته کننده بود.