نور فلش دوربین سایۀ مرد معدوم را روی دیوار انداخت. او از یک حلقۀ لوستر، وسط اتاق آویزان بود و همانطور که عکاسها دورش میچرخیدند و عکس میگرفتند، نور فلش دوربینهایشان سایههای سیاهی را روی دیوارهای رنگشده میانداخت، همچنین روی بوفههای پر از بلور، قفسههای کتاب و پنجرهای که پردهاش کنار زده شده بود و پشتش باران میبارید. مسئول آزمایشگاه مرد جوانی بود. موهای کمپشت نامرتبش مثل پالتویی که به تن داشت هنوز خیس بود. او داشت چیزی را برای منشی دیکته میکرد و منشی آن را با ماشینتحریر تایپ میکرد. صدای تقتق کلیدهای ماشینتحریر و نظراتی که مأمور پلیس زمزمه میکرد، در میان حرفهای مسئول آزمایشگاه وقفههایی ایجاد میکردند.
«... ربدوشامبر و یک روپوش تنشه. با کمربند ربدوشامبر خودش رو دار زده. متوفی دست خودش رو با کراوات بسته. پای چپش هنوز توی دمپاییه و پای راستش برهنهست...»
سخت بود فقط بدرد کسانی میخوره که به معنای واقعی عاشق کتابند وتوی عمقش میرند وازلحظه لحظه کتاب لذت میبرن،،حوصله رو سر میبره بس که ازکتاب،ناشر وشخصیت های داستانهای دوما بخصوص سه تفنگدار حرف میزنه،اگر حوصله رفتن تو عمق داستانهای دوما ندارید،اصلا نخونید،سرگیجه میگیرید.