بخشی از کتاب:
من مردی مریضم… مردی بدجنسم. مردی نچسب. به گمانم کبدم درد میکند. بااینحال چیزی از بیماریام نمیدانم، و یقین ندارم دردم از چیست. تحت هیچ مداوایی نیستم، هرگز نبودهام، هر چند برای علم پزشکی و پزشکان احترام قایلم. اضافه بر اینها، بینهایت خرافاتی هم هستم؛ خب، دستکم اینقدری که به پزشکی احترام بگذارم (به اندازهای درس خواندهام که خرافاتی نباشم، اما هستم). نه آقا، تن به درمان ندادنم از بدجنسی است. البته حالا، حتم دارم شما آنقدر مرحمتی ندارید که این را بفهمید. اما من، آقا، من میفهمم. البته نخواهم توانست برایتان توضیح دهم که، در این مورد، چه کسی از بدجنسی من رنج خواهد برد؛ بهخوبی میدانم که بههیچروی با سرپیچی از درمان اطبا نمیتوانم رویشان را کم کنم. بهتر از هر کسی میدانم که به این ترتیب فقط به خودم آسیب میرسانم و نه هیچکس دیگر. اما باز هم اگر درمانی نمیپذیرم، از بدجنسی است. کبدم درد میکند؛ بسیار خوب، بگذار دردش از این هم بدتر شود! مدت مدیدی است که اینطور زندگی میکنم ــ حدود بیست سال. حالا چهلسالهام. سابق بر این کارمند دولت بودم؛ حالا دیگر نیستم. صاحبمنصبِ بدجنسی بودم. بیادب بودم و از بیادبی لذت میبردم. رشوه که قبول نمیکردم پس، به جبران مافات، این کمترین پاداش را به خودم روا میدانستم. (شوخی بدی بود، اما خطش نخواهم زد. به این خیال آن را نوشتم که خیلی زیرکانه از آب درآید؛ اما حالا، خودم میبینم که فقط میل زنندهای به خودنمایی داشتهام ــ بهعمد خطش نخواهم زد!)...