همانطور که خانم مارکیز به قناری شماره سیزده، ارزن خاص جزایر قناری را میداد، زنگ در خانه به صدا در آمد. خانم مارکیز به آلمانی فکر کرد: «الان میآیم.» و بدون عجله از پلهها پایین رفت تا در را به روی تازه رسیده باز کند. وقتی در را باز کرد مرد ناشناسی را در مقابل خود یافت که خیلی جدی ایستاده بود و با تیغ ناخنهای خود را کوتاه میکرد. خانم مارکیز به زبان آلمانی پرسید: «در این ساعت روز آمدهاید چه کنید؟» مرد هم با زبان روسی بسیار صحیح جواب داد: «آمدهام شما را به قتل برسانم.» خانم مارکیز در جواب گفت: «باید تصورش را میکردم. هر بار که به قناری شماره سیزده ارزن میدهم، یک نفر میآید تا مرا به قتل برساند.» این جمله را به زبان انگلیسی گفت، چون خانم مارکیز چند زبان خارجی بلد بود و در ضمن میدانست تمام مردانی که میآیند او را بکشند نیز به چند زبان خارجی آشنایی دارند؛ بله، هر وقت به قناری شماره سیزده ارزن میداد. طبعا مرد انگلیسی او را درک کرد و بدون آنکه وارد خانه شود پرسید: «خوب، پس حاضر و آمادهاید؟» همانطور هم با تیغ ناخنهای خود را کوتاه میکرد. مارکیز جواب داد: «نه، هنوز حاضر نیستم. بگذارید دستانم را بشویم. ارزن به آنها چسبیده است.»
از مرد تقاضا کرد به خانه بیاید. مثل یک خانم که چند زبان خارجی میدانست، او را روی نیمکت نشاند و همانطور که به طرف دستشویی میرفت گفت: «آخرین باری که مرا کشتند، یادم رفت دستانم را بشویم و این اصلاً شایسته خانمی مثل من نیست.»
بعد از داخل حمام به زبان یونانی داد زد:
«فکرش را بکنید که اقوام من با آنهمه ارزن چسبیده به دستهایم چه خواهند گفت!»
ولی مرد جمله آخر او را نشنید چون صدای چهچهه سیودو قناری خانم مارکیز گوشش را پر کرده بود.
زن برگشت. داشت دستانش را با پیشبند خشک میکرد.