آیا مردن سختتر است یا اینکه یکی از افراد زنده باشی؟
من یک دختر شانزده ساله در سیبری بودم.
این را میدانستم و کوچکترین تردیدی نداشتم که میخواستم زندگی کنم. مایل بودم شاهد بزرگ شدن برادرم باشم. میخواستم دوباره به لیتوانی بازگردم. یوانا را ببینم و بوی زنبق درههایی را که نسیم از زیر پنجره به اتاقم میآورد را استشمام کنم.
در سیبری دو احتمال وجود داشت، موفقیت به مفهوم زنده ماندن و شکست به معنی مردن بود.