در قربانگاه گویی استاده بود راوی نیز. در میان صخرهصخره و خرسنگهای دودزده و چرب. در گوشهیی که نور چون لایهیی از بخار بر هرچیز نشسته بود. بر روی سنگِ مهرابه خوابانده بود کسی گویی جانِ ماه را. آری در آستانه قربانگاه ایستاده بود راوی و او آنجا بود؛ با چشمانی بسته. آبشار موهای درهمپیچیدهاش افتاده بود به روی جراحتِ گلو و هلالِ یاقوتیاش، به حدی که دیگر بیاض گلو هم دیده نمیشد و بوی ماهش نیز نمیآمد. افتاده بود او بر سنگ مهرابه. شبپوشی سپید از برف بر تنش بود. نه اشارهیی از او دیده میشد و نه حرکتی. دلِ راوی کوره آتش بود در آن شب...