معلم ـ پیرزنهای هفهفو! مثل اینکه فریفته حسن و جمال آنها شدهام؟ آه! ارباب، چه مسافرت مضحکی! نمیدانم چرا بهسرت زد اینجا بیایی، در صورتی که در یونان و ایتالیا آنهمه شهر زیبا و بزرگ وجود دارد، چه شرابهای نابی، چه مهمانخانههای حسابی، با آن خیابانهای پرجمعیت. این کوهپایهنشینها مثل اینکه هرگز جهانگرد ندیدهاند: توی این قصبه نفرین شده که زیر آفتاب سرخ گشته ما تا بهحال صد مرتبه راهمان را سراغ گرفتهایم و همهاش با این فریادهای دهشتناک و این راهپیمایی عبث و خستهکننده، توی این کوچههای عجیب و بیقواره روبرو شدهایم. به! چه کوچههای خلوتی، این هوا ی ناراحت کننده، و این آفتاب... چیزی از آفتاب شومتر هست؟
ارست ـ من در اینجا بدنیا آمدهام...