پایانِ هر چیزی یعنی مرگ و مرگ چیزی است که تا کسی آن را تجربه نکند، نمیفهمد و وقتی تجربه کرد، تجربهاش برای خودش و دیگران فایدهای ندارد. پدر من مرگ را به بدترین شکلش تجربه کرد. روی نردههای سالنِ فوتسال نشسته بود که توپ خورد به سرش، سرش به دیوار خورد و روی زمین افتاد و جان به جانآفرین تسلیم کرد. خوردنِ توپ توی سرِ پدرم در زندگیاش معنایی کاملاً سمبلیک داشت. معنایی که همه آن را درک کردند، حتا لُمپنترین تماشاگران فوتبال که زندگیشان تخمهی آفتابگردان است و فحش و عربده. آنها نتوانستند این معنای سمبلیک را بیان کنند، اما در کلامی ناگفته فهمیدند این توپ به کاخ رویاهای پدرم اصابت کرده و همهی آن چیزهایی که سالها ساخته، ناگهان ویران شده است. روزی که از کنار ویرانهها میگذشتیم و توی خانههای فروریخته سرک میکشیدیم، میدیدیم که چگونه توپ میتواند رویاهای آدمی را فرو بریزد و نابود کند. آن روز میان خرابهها نعلبکی شکستهای پیدا کردم که عکس پرندهای روی آن حک شده بود، نعلبکی لعابی، با پرندهای به رنگِ فیروزهای، پرندهای جامانده از رویاهای آدمهایی که توپ همهچیزشان را نابود کرده بود.