"اوایل فصل بهار توی یک روز آفتابی که نسیم خنکی میوزید، گربهی سرگردون و بیپناهی، مثل روح توی باد، داخل مزرعه ظاهرشد.
چند وقتی بود که غذایی برای سیر کردن شکمش پیدا نمیکرد و همش از سرما میلرزید. تقریبا هر شب هم دنبال جایی برای خواب میگشت.
شاید مزرعه جایی بود که میتونست برای حداقل مدتی بهش پناه ببره.
داخل مزرعه، ساقهی بلند گیاهان، توی ردیفهای منظم کاشته شده بودن و برگهای بزرگشون همهجا رو میپوشوندن.
گربهی کنجکاو هم از بین ساقه و برگها، دنبال کشف چیزهای تازه میگشت."