شبی کنار جنگل، یک سنجاقک پیدا کردم. تنها نشسته بود و با چشمهای غمگین به من نگاه میکرد. کمی نزدیک شدم، طوری که نترسد، و یواش پرسیدم: «چه شده؟ گم شدهای؟» سنجاقک سر تکان داد و چشمهایش پر از اشک شد. دستم را جلو بردم و گفتم: «پس امشب پیش من بمان. بعد باهم میرویم خانهات را پیدا کنیم.» سنجاقک اشکهایش را پاک کرد و نشست روی دستم اسمش مثل خودش قشنگ بود: «گل پرک».