نسیم ملایمی میوزید، کرکره مغازهها رو تکون میداد و داشتم یخ میکردم.
به جز من و دوستم ویجی، دیگه کسی اونجا نبود.
همین که روش رو ازم برگردوند، یک چیزی روی زمین نظرم رو به خودش جلب کرد.
نفسم رو بیرون دادم و پرسیدم: " این دیگه از کجا اومده؟"
مجسمهی گربهی شانس با اون صورت ترکخورده و گوشهای شکستهاش بهم زل زده بود.
اونقدر قدیمی بود که به درد موزه میخورد.
باید به کلکسیون اشیاء گمشدم اضافش میکردم.
اصلا متوجه دم کنده شدهاش نبودم تا اینکه ویجی دیدش…