یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در سرزمینی دور، شهری بود که در آن مردم به خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی میکردند. در این شهر، مردم به نظافت موهای خود خیلی اهمیّت میدادند و مرتّب به آرایشگاه میرفتند. امّا اتّفاقی افتاد و باعث شد که مردم فقیر دیر به دیر به آرایشگاه بروند و معمولاً مو و ریششان بلند و کثیف بود. آنها با خود میگفتند: «باشد بعداً میروم و موهایم را کوتاه میکنم.»
- متن کتاب -