دستکشهای سیاه و جذب را یکییکی دست کشید و مجدد نگاهی به سر تا ته کوچه انداخت، موقعیت امن و امان بود. از دیوار فاصله گرفت تا شتابِ خیز گرفتنش زیاد شود. با جهشی دست راستش به لب دیوار گیر کرد و تنش آونگ شد به همین نقطه اتصال اندک. سینهی کفشهای عاجدارش را به دیوار گذاشت و با تکیه به اهرم پنجهیهای قوی و عضلات بازویش که انگار از پولاد آبدیده بودند، کلِ وزنش را بالا کشید. به فاصلهی پلک زدنی، روی دیوار جا گرفته بود. مگسک چشمانش مسیر رسیدنش تا تراس آپارتمان مورد نظرش را هدف گرفته بود که با تابش نوری به کوچه، تیز و چابک، درازبهدراز پهن شد روی لبهی کمعرض دیوار. لباس سرتاپا سیاهش، در این شب تاریک و قیرگون و در سایهی درختان کهنسال پیادهرو، اجازه نمیداد از کوچه متوجه او شوند. به محض عبور ماشین گذری، سریع روی پا ایستاد و دیگر معطل نماند. نردههای بلند و سربرگشتهی نیزه مانند، مرز مشترکی ساخته بود بین این حیاط و خانهی همسایه. ردیف میلههای باریک و استوار، دستگیرههایی خوشدست و مطمئن بودند در مسیر رساندنش به ساختمان. پای تراس نفسی گرفت تا قوایش را جمع کند، اگر در تخمین جهشش اشتباه میکرد، وسط حیاط فرود میآمد، خطر جانی برایش نداشت، اما شکستگی دست و پا روی شاخش بود! تمرکز گرفت برای خیز گرفتن و در کسری از ثانیه لبهی آجرچینی تراس را با هر دو پنجه محکم چسبید. عاقبت یک پایش را رساند سر دیوارهی کوتاه، عرقریزان تنش را کشید بالا و با حرکتی جهشی، خودش را انداخت کف تراس کوچک. حرکتش نرم بود و گربهسان اما هشتاد و پنج کیلو وزن حتی با نرمترین جهش، صدای "گرومب" سنگینی را ایجاد کرد که منجر شد به حبس نفس و گوش تیز کردنش! ضربان قلبش پرکوبش بالا رفت و تنفسش پر صدا شد و نفسگیری بیصدایش طاقتفرسا! تا آمد موقعیتش را بسنجد، به آنی آباژور کنار تخت، نور انداخت روی تراس و همزمان صدای لطیفی، از اتاق به گوشش رسید:
ــ پشمک... پشمک، اومدی تپلِ فراری؟!