ــ هی دختر! حواست کجاست؟ یه ساعته اسمتو صدا زدن، ملاقاتی داری.
بیحوصله از روی تختم بلند شدم و نگاهی به سوسن انداختم:
ــ سرکارم باز؟
ــ نه به جون بچهم! دو بار اسمتو صدا زدن.
بیخیال بلند شدم و درحالیکه شالم را روی سرم میانداختم، گفتم:
ــ به چیزایی که داری قسم بخور... بچه؟!
و نگاهم را از چهره پکر سوسن گرفتم و از بند بیرون زدم. صدای لخلخ دمپاییهای زندان بدجور اذیتم میکرد. سعی کردم نگاهم را بدوزم به روبهرو و فکر نکنم که دارد یک سال میشود که این تو گیر افتادهام و هیچکس سراغی از من نگرفته است. جلوی در نگاهی به نگهبان انداختم و گفتم:
ــ صدام کردن. ملاقاتی دارم.