با ناله و لنگانلنگان خود را به اتاق ماما رساندم، پس از شنیدن صدای قلب و شرایط و حال نامساعدم اجازه سقط را امضاء کردم. با همان وضعیت و اشک ریختن به پهنای صورت به خانه برگشتم و با همسرم تصمیم گرفتیم که بچه را نگه داریم. شهر پر از صدای توپ و گلوله بود و حال من هر روز بد و بدتر میشد. با هر آژیر قرمز احساس میکردم بچه درون شکمم هم میترسد و به مرگ نزدیکتر میشود. ماههای آخر بود و دردهای من بیشتر و میدانستم بچهام زنده خواهد ماند؛ اما دکتر و ماما برخلاف عقیده من اصرار به سقط بچه داشتند.
روز زایمانم شده بود، با همسرم به بیمارستان رفتیم و به سختی توانستیم یک تخت پیدا کنیم. بیمارستان مملو از مجروحات جنگی بود، نزدیک اتاق عمل که رسیدیم، به یکباره آژیر قرمز به صدا در آمد. همگی به پناهگاهی رفتند که در زیرزمین بیمارستان بود. من مانده بودم و دردهایم، طولی نکشید وضعیت سفید شد تا پرستار و ماما رسیدند. فاطمه دخترم به دنیا آمده بود، دختری لاغر و ضعیف با پوستی سفید و چشمان درشت عسلی، مژههایی بلند، موهایی طلایی؛ چون گندمزار و لبهایی درشت و سرخ که گویی خداوند با حوصله آرایشش کرده....