هنوز هم یاد آن روزهایی که من بودم و ریاضیات دوستداشتنی، همان ریاضیاتی که شب و روزم را پر میکرد و مرا فارغ از عالم و آدم...، برایم شیرین است. نوجوان بودم و آرزوهایم بسیار... پایدارترینشان این بود که ریاضیدان شوم... آن روزها که هنوز اینترنت فضای خانهها را فتح نکرده بود، بازی من کشف فرمول و رابطه در نظریه اعداد و جبر و حساب و هندسه بود و... شادمانی این اندیشه که شاید نو باشد، بعد فرمولها و قضایای مخصوص خودم را نامگذاری میکردم و... چه لحظههای پرشوری بودند.
کمی بعد دنبال مسئلههای حلنشدهای میگشتم که حکم کلی آن را با ریاضیاتی که در مدرسه آموخته بودم بتوانم درک کنم و آنگاه شاید حلش کنم! یک تابستان را با خطکش و پرگار و چندجملهایهای جبری و فرما و بسط خیام و عدد پی گذراندم. همان روزها بود که از مادرم خواستم مرا به انجمن ریاضی ایران ببرد. آنجا برای نخستین بار دکتر مهدی بهزاد را ملاقات کردم. آن موقع ایشان را نمیشناختم و بعدها فهمیدم که ریاست انجمن را در آن روزگار بر عهده داشتند. دیدار عجیبی بود که هنوز هم هر وقت به آن میاندیشم میخندم؛ به کودکانه بودن اشتیاقم، و نیز به سادگی افکارم، به دور و درازی آرزوهایم و... و به همه آنچه در سرم بود میخندم. اما استاد به من نخندید. وقتی قضیهها و فرمولهایم را دید، برایم از ضرورت برهانهای محکم گفت و جای دادن این چیزها درون مقالهای که در مجلات ریاضی به چاپ برسد. برایم گفت که روزی هزار صفحه ریاضیات نو به جهان عرضه میشود. او از عظمت دنیای ریاضیات گفت ولی نه از کوچک بودن من... گفت که باید در دبیرستان و بعد هم دانشگاه خوب درس بخوانم و... آنگاه میتوانم مقاله ریاضی بنویسم و همه یافتههایم را بازگویم.