آنروز شانزدهم آگوست، ساعت چهار بعدازظهر، میدان بزرگ شهر تاریخی استانبول که بهطورمعمول از جمعیت، رفتوآمد و سروصدای مردم رهگذر پُر بود، در سکوتی ژرف، حالتی غمانگیز بهخود گرفته بود؛ همهجای آن آرام و غرق در سکوت بود. چه رخ داده بود؟ اگر کسی از بالای تپّهای که به بُسفر دید داشت مینگریست، باز هم تصویر شگفتآور و غمانگیزی را به چشم میدید؛ از رفتوآمد مردُم خبری نبود. چند تَن بیگانه بهسرعت میگذشتند تا خود را به کوچههای گِلآلود انتهای شهر برسانند. گلّهای از سگهای زردرنگ و ولگرد هم بهچشم میخورد که آنان را بهسوی حاشیهی شهر راهنمایی میکردند. آنجا ناحیهای ویژهی اروپاییها بود که خانههای سنگی سفیدرنگی داشت و گروهی از درختان بیمیوه ولی سبز، سراسر تپّه را پوشانده بود.