«بالاخره داره تموم میشه! سه ساعت دیگه به تهران میرسم و اگه تا اون موقع از شدت خواب و خستگی نمرده باشم زندگی تازهام شروع میشه! زندگی تازه... اما برای شروع این زندگی تازه؛ یک ماشین اجارهای لازم دارم و یک نقشه. مطمئناً هر دو رو از یه جا میتونم تهیه کنم ولی ای کاش میتونستم چند ساعت بخوابم، یه خواب واقعی در یه رختخواب واقعی!»
میان شلوغی و ازدحام مسافران فرودگاه آتاترک ترکیه، روی صندلیهای سرخ رنگ سالن ترانزیت دختر جوانی نشسته بود و تلاش میکرد همه حواسش را به جملاتی که به زبان انگلیسی با خطی شکسته و زیبا روی صفحهای از دفتر خاطراتش مینوشت متمرکز کند تا با این کار زمان انتظار کوتاهتر شود و پلکهای سنگین و خواب آلودهاش برای مدت بیشتری باز بماند.
یازده ساعت نشستن بیحرکت روی صندلیهای نه چندان راحت هواپیما و پیمودن راه دراز نیویورک تا استانبول و چندین شب بد خوابی، تمام انرژیاش را گرفته بود و میدانست هنوز ساعتهای طولانی دیگری راه در پیش دارد تا در آستانه زندگی تازهاش قرار بگیرد. پایان این سفر؛ آغاز سفری دیگر برای او بود، سفری که سرنوشتش را رقم میزد و فصل تازهای در زندگیاش میگشود.
پس از شانزده سال برای نخستین بار به زادگاهش باز میگشت؛ در پی یافتن زندگی از هم گسیخته و پیوند زدن خود به آنچه امیدوار بود مانده باشد تا او بازگردد و از نو آغاز کند.