یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی از روزها مردی در حال مشورت با دوستانش بود، او به آنها گفت: «ای همکاران! من ماندهام که برای خرید و فروش چه کالایی را بخرم تا آنرا در شهر دیگر بفروشم.» آنها هر یک چیزی گفتند. یکی از آنها گفت: «برو از بهلول کمک بخواه.» تاجر رفت و به دنبال بهلول گشت. او از بهلول سؤال کرد: «ای بهلول دانا!من چه بخرم تا با فروش آن سود کنم؟» بهلول جواب داد: «آهن و پنبه!» آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و برای فروش به شهرهای دیگر بُرد.
- متن کتاب -