بیمقدمه اقرار میکنم دوست داشتن را، اما...
یک شرط در ذهنم بالا و پایین میپرد؛ شرطی که این دوستداشتن را محدود میکند. نمیدانم بگویمش یا نه. شاید دلگیر شوی، اما...
دلمان باید گیر چیز بزرگتری باشد تا بفهمیم.
با خود میگویم شاید از شروع علاقه راه گریزی نباشد، اما برای ادامهاش ناچار به تصمیم هستیم؛ تصمیمی که زندگی را معنا میبخشد، حتی زندهبودن را. این خودمان هستیم که باید سمت و سوی گسیلشدن محبت را تعیین کنیم که یا این محبت، نردبان عروجمان شود یا پرتگاه سقوط.