چند ماه قبل، مادر عزیزم به خوابم آمد. لباس جواهرنشانی به رنگ قرمز براق به تن داشت و موهای بلندش با تارهایی طلایی بافته شده بود. چهرهاش شفاف و فاقد چین و چروک و چشمان درخشانش مملو از عقل و درایت بود.
ظاهر مادرم که در زیر درختی سرسبز و در کنار جویباری مملو از آبی نیلگون نشسته بود، هوش از سرم ربوده بود. گلهای رنگارنگ و زیبا او را احاطه کرده بود.
در رؤیایم، درحالیکه ضربان شدید قلبم را احساس میکردم، صدا زدم: «مادر!» و با بازوان گشوده به سوی او رفتم. اما مانع غیر قابل رؤیتی مانع رسیدن دستانم به او میگشت.
مادرم با چشمان مملو از عشق و مهر و درعینحال تسلیمی اندوهناک به من نگاه میکرد.
بعد به سخن درآمد. صدایش ملایم و شیرین بود، اما کلماتی که از دهانش خارج میشد، قاطع و خشن بود. «سلطانه، سفر من به اینجا به خاطر تو مملو از رنج و درد و یأس و ناامیدی است.» سپس به آرامی سراپای مرا برانداز کرد.
«دخترم، زمانی که کودکی عنانگسیخته بودی، من اغلب تو را میترساندم تا رفتار درستی در پیش بگیری.» مادرم ابروانش را بالا برد. «اما میبینم که هنوز هم به حضور من نیاز داری.»