بعد از یک سال و نیم قاعدتاً باید عادت میکرد به دیدن هر روزه بدنهای پر از مویی که بعضیاشان با تن مردها فرق چندانی نداشتند! گاهی، وقتی چشم رویا خانم را دور میدید خیلی آهسته، همراه لبخندی صمیمانه میگفت؛ «اگه دو سه هفته یکبار بیای کمتر درد داره!» اما زنها منظورش را نمیفهمیدند، نمیخواستند بفهمند!
چهرهاش جوری بود انگار تخممرغ گندیده زیر دماغش گرفته باشند، وقتی زر ورقهای سیاه و قهوهای از موم و مو را درون سطل آشغال میچپاند و در همان حال از گوشهی چشم چهار دانگ از ششدانگ حواسش به پشت پاراوان بود، مبادا رویا خانم سرزده اینطرف بیاید و نفرت را در چهرهاش ببیند. شرط کاریاش بود. «نباید از هیچی بدت بیاد، باید لذت ببری از اینکه زیبایی میدی به همجنسات!»
ترجیح میداد این زیباییها را به سر و صورت همجنسانش بدهد تا... البته باهوشتر از آن بود که نفهمد کمی لبخند اضافه یعنی انعام بیشتر! همیشه خنده روی لبهایش بود، لبخند برای مشتریهای مسنتر و خندهی درست و حسابی برای خانمهای جوان!...
-از متن کتاب-