روز هشتم ماه فوریه سال هزار و هفتصد و نوزده مسیحی، ساعت ده صبح کالسکهای که نشان گل زنبق فرانسه و علامت خانواده دورلئان را داشت با دو جلودار و یک پیشخدمت داخل دهلیز دیر «شل» شد. با رسیدن بهدهلیز کالسکه ایستاد، پیشخدمت پیاده شد، در کالسکه را باز کرد و دو مسافر از آن فرود آمدند. اولی مرد کوتاه قدی بود که چهل و پنج، چهل و شش سال داشت. فربه و خوش آب و رنگ و چابک بود، از حرکاتش حالت برتری و تفوق برسایرین هویدا بود، دومی که خیلی آرام از کالسکه پیاده شد، کوتاه قد، لاغر، و شکسته بود. چهرهاش با اینکه زشت نبود، از برقی که در چشمانش میدرخشید و لبخند مرموزی که در گوشه لبانش داشت، کمی بد ذات و نامطبوعش مینمود.
آنگونه که بهچشم میآمد، از سردی هوا در آنوقت روز، رنج میبرد، در حقیقت در زیر بالاپوش گشاد خود میلرزید، این مرد به دنبالِ پی رفیق همراه خود بهسوی پلکانی که در برابرشان بود رفته و با شتاب بالا رفتند، در محوطه کفشکن بهدختران راهبهای که در برابرش بهاحترام ایستاده و تعظیم میکردند، سلامی داد و یکراست بهطرف تالار پذیرایی که در طبقه میانی بود رفتند.
باید دانست که در این تالار، هیچ اثری از زهد و ورع که معمولاً در اینگونه صومعهها بهچشم میآید، نبود.
در اینجا مرد نخستین بهمرد دوم گفت:
ــ تو اینجا خودت را گرم کن و منتظر من باش، من میروم تا او را ببینم. در مدت ده دقیقه، همه آن آشفتگیهایی را که گفتهای، روبهراه میکنم. اگر هم انکار کرد، تو را صدا میکنم.