پسری که کلاغ نام داشت با لحنی وارفته گفت: «پس پول رو میگیری؟»
پسر طوری این کلمات را بیان میکرد که گویی تازه از خواب بیدار شده و برای حرف زدن زورش کردهاند، ولی او کاملا بیدار است و مثل همیشه فقط دارد نقش خوابآلودگی را بازی میکند.
سرم را به نشانهی تائید تکان میدهم؛ «چقدر؟»
ارقام را در سرم مرور میکنم، «تقریبا سیوپنج هزار ین نقد و بقیهاش را از خودپرداز تهیه میکنم. درسته پول زیادی نیست ولی به نظر کافی میرسد، برای الآن.»
کلاغ گفت: «بد هم نیست، برای الآن.»
بازهم به نشان از تائید سری تکان میدهم.
«فکر نمیکنم از هدایای کریسمس یا پول بادآوردهای از طرف بابانوئل باشد.»
جواب دادم: «درست فکر میکنی.»
پسر کلاغی نیشخندی زد و همانطور که به اطرافش مینگرد با لودگی میگوید: «به گمانم از زیرورو کردن همین کشوها شروع کرده باشی، نه؟»
چیزی نمیگویم. دلیلی برای پاسخ دادن به سینجیمهایش نمیبینم، او خودش میداند از پول چه کسی حرف میزنیم، بااینحال مرا بدجور دستپاچه کرده.
پسر کلاغی میگوید: «ولش کن. مهم نیست، بههرحال تو به این پول احتیاج داری و هر جور که شده به دستش میاری؛ شده با گدایی، قرضوقوله یا دزدی. پول بابای خودت هست پس به کسی چه مربوط که چطور پول رو جور کردی، نه؟ فقط دستت رو به پولها برسون، اونها مال تو میشن. برای الآن؛ اما نقشهی بعدیت چیه؟ پول که علف خرس نیست، وقتی فرار کنی، به یه جای خواب و غذای گرم نیاز داری.»
گفتم: «هر موقع که وقتش برسه به اون قسمتش هم فکر میکنم.»
پسر کلاغی تکرار کرد: «هر موقع که وقتش برسه.» انگار که داشت حرف من را سبکسنگین میکرد.
سری تکان میدهم.
«یعنی کاری چیزی دستوپا میکنی؟»
جواب میدهم: «شاید.»
پسر کلاغی سرش را تکان میدهد. «چیزهای زیادی تو این دنیاست که باید یاد بگیری. ببین، یه نوجوان پانزدهساله که تابهحال پاش رو تو یه سرزمین غریب نگذاشته، چهکاری میتونه پیدا کنه؟ تو حتی مدرک سیکلت هم نگرفتی. فکر میکنی کی حاضره تو رو استخدام کنه؟»
کمی برافروخته شدم. همیشه خیلی آسان صورتم سرخ میشود...
-از متن کتاب-
کتاب در واقع یک شاهکار سورئالیسم جادوییه با شباهت هایی به مرشد و مارگاریتای بورگاکف اما من که خود کتاب ویزیکی رو خوندم از همین نشر و مترجم گرامی با فاجعه ویراستاری مواجه شدم در این چند سال اخیر انقدر غلط و اشتباه نوشتاری رو یکجا ندیده بودم.امیدوارم در بازنشر تصحیح بشن