وقتی پرواز ۵۰ - F «فوکر»، چارتر شرکت ملی نفت ایران، مراحل کم کردن ارتفاع و فرود آمدن به فرودگاه آبادان را شروع کرد، دکتر که از پنجره کوچک بیضی شکل، پیچ و تاب رود کارون را آن پائین، در صحرای خشک نگاه میکرد، احساس کرد پروانهای در انتهای ستون فقرات خودش گیر کرده و میخواهد بالا بیاید. منتها انگار پروانه هم نبود، مار چنبره زده «کوندالینی» ته ستون فقرات یوگیها بود.
این احتمالاً اثر، یا ادامه خوابهای دیشب بود، یا مشروب و قرصهای زیاده از حد اخیر... دیشب در یک باغ یا گلستان نیمسوخته بود. زنی از روی صندلی زرد گلدار و کهنه باغ، با قهر و با جملههای نیشدار، با او حرف میزد: «این همه آدمهایی که تو رو «دوووست» دارند و «احترآآآم» میگذارند، تو رو درست آنطور که من میشناسم، نمیشناسند. خودخواه، عیاش، متقلب... نگذار حرفهایی رو جلوی بچههات بزنم که دیگه نتونی تو روشون نگاه کنی. الحق که جون به جونت کنن مال بازارچه کلعباسعلی هستی. دکتر کیومرث آدمیت. دکتر گوزمرث آدمیت امریکا و لندن و پاریس، روحیه پَست کلعباسعلیرو از تو نگرفته.»...
-از متن کتاب-