خیال میکردم بزغالهای زنگولهبهگردن وارد خلوت من شده است. گوش من هنوز توجیه نشده، همچنان زنگ تلفن را با همان صدای قدیمی میشناسد. گویا همزمان در جدال با خواب و کتاب بودهام. کتابم را کنار میگذارم و از روی میز مطالعه بلند میشوم. نسیم خنکی که از پنجره میوزید، بیسروصدا سردتر شده است. درست بعد از آخرین صدای زنگوله، گوشی را برمیدارم. در سکوت شب، صدای قادر را میشنوم و بلافاصله به جا میآورم. بعد از یک احوالپرسی عادی که انگار آخرین بار، صبح امروز همدیگر را دیدهایم، میگوید، نظر به موفقیتهای پیدرپی و کسب افتخاری دیگر... آنچه به یک بیانیۀ اداری بیشتر شبیه است، دعوتنامۀ من و نیما به یک جشن خصوصی سهنفره است. البته اگر بشود اسم دور یک سفره جمع شدن و چیزی خوردن را جشن گذاشت. انتظار کارت دعوت از قادر ندارم. یک دورهمی سهنفره، هر چقدر هم مهم، از رویدادی مثل عروسی قادر که مهمتر نیست. درحالیکه چشمم به خرس عروسکی سیاهرنگ روی پیشخوان آشپزخانه است، تصویر خیالیاش را تصور میکنم. کمی بالاتر، سمت چپ خرس سیاه، خندههای آخرین روزهای دوران دانشجویی به کمک یک قاب چوبی قهوهایرنگ، به دیوار پذیرایی میخ شدهاند. با خودم فکر میکنم اگر این عکس سهنفره دوباره تکرار شود، چقدر از این کاغذ و این قاب را باید برای هر کدام از ما کنار گذاشت. سؤالم را بیجواب نمیگذارم، نمیدانم.