کشیش چارلز پریمروز و همسرش دبورا، به همراه دو دختر و چهار پسر خود در خانهٔ اجدادیشان در ویکفیلد انگلستان زندگی میکنند. با وجود اینکه او حقوق ناچیزی از کلیسا دریافت میکند، اهمیتی نمیدهد زیرا به حد کافی در زندگی احساس شادی و خوشبختی میکند. جورج، پسر بزرگ آنها، شاگرد ممتاز دانشگاه آکسفورد است. او قصد دارد با دختر یکی از روحانیون برجسته کلیسا که در مجاورت آنها زندگی میکند، ازدواج کند. آرابلا، دختر آقای ویلموت که ثروت قابل توجهی به او رسیده. اما بخت با آنها یار نیست و درست روز قبل از ازدواجشان، مدیر مال ی کشیش چالرز خبر میآورد که او ورشکست شده و اموالش را از دست داده است. با شنیدن این خبر، پدر آرابلا، ازوداج او را با جورج منتفی اعلام میکند.
-از متن کتاب