در ابتدای بعدازظهر یک روز یکشنبه در ماه ژوئن، «جک کِنیسون» عینک آفتابیاش را به چشمش زد، در ماشین اسپرت خودش که سقف کروکیاش را باز کرده بود نشست، کمربند ایمنی را از روی شانهاش رد کرد و به روی شکم بزرگش بست و به سمت پورتلند که تقریبا یک ساعت با آنجا فاصله داشت به راه افتاد تا یک بطری نوشیدنی بخرد. ترجیح میداد این فاصله را برود تا این که در فروشگاه بقالی محلۀ خودشان در کرازبی ایالت مِین با «اولیو کیتریج» روبهرو شود؛ یا حتی با آن زن دیگر که دو بار در فروشگاه دیده بود و همچنان با بطری نوشیدنی در دستش منتظر ایستاده بود تا او دربارۀ وضع هوا صحبت کند. «وضع هوا!» آن زن که جک نمیتوانست اسمش را به یاد بیاورد هم یک بیوه بود.
همانطور که رانندگی میکرد، چیزی که تقریبا میشد گفت آرامش بود، بر او نازل شد. وقتی به پورتلند رسید ماشین را پارک کرد و در کنار آب به پیادهروی مشغول شد. تابستان چترش را کاملا باز کرده بود و اگرچه هوا در نیمۀ ماه ژوئن هنوز خنک بود، اما آسمان صاف و آبی بود و مرغهای دریایی بر فراز اسکلهها پرواز میکردند. مردم بر روی مسیرهای پیادهرو قدم میزدند، بسیاری از آنها جوان بودند و بچه یا کالسکه به همراه داشتند؛ و به نظر میرسید که همه با یکدیگر صحبت میکنند. این حقیقت او را تحت تأثیر قرار داد. چهقدر این کار را بدیهی و ساده میگرفتند؛ این که با هم باشند، با هم صحبت کنند! به نظر نمیرسید هیچکس حتی یک نگاه کوچک به او بیندازد و او متوجه چیزی شد که از قبل میدانست، فقط این که حالا به صورت دیگری به ذهنش رسید: او فقط یک پیرمرد با شکم بزرگ و افتاده بود که ارزش توجه کسی را نداشت...
-از متن کتاب-